24.8.07

روحت شاد ورف

ورف 13 سال بعد از این که از آم‌آی‌تی مدرک مهندسی شیمی گرفت، به ییل رفت و شاگرد ساپیر شد تا پیشش زبان‌شناسی بخواند؛ سال 1931. ورف هم آدم باهوشی بود و هم درباره‌ی زبان‌شناسی و هم درباره‌ی مردم‌شناسی کارهای خوبی کرد و پشت سر هم برایش بورس و سهمیه جور شد و به قول معروف کارش بالا گرفت. اما همیشه همه چیز با هم بر وفق مراد نخواهد بود. ورف هم از سال 1938 دیگر جدی جدی بیمار شد و نمی توانست مثل سال‌های قبل تمام توانش را به کار بگیرد.به هر حال در همین سال ها ورف مطمئن شد که ترجیح می‌دهد در زبان‌شناسی خارج از حیطه‌ی آکادمیک کار کند و به شهرت آکادمیکش در حیطه‌ی مردم‌شناسی اکتفا کند. و می‌دانیم که بر خلاف این تصمیم هنوز هم شهرت اصلی ورف در حیطه‌ی زبان‌شناسی است و او در زبان‌شناسی آکادمیک آدم مشهوری است. حالا این کارهایی که ورف ترجیح می‌داد بیرون دانشگاه انجام بدهد چی بود؟ او به زبان‌های بومی آمریکا علاقه داشت و دلش می‌خواست بررسیشان کند. بیش از همه به زبان هوپی که زبان یک گروه از سرخ‌پوست‌ها بود علاقه داشت. بعد از بررسی درباره‌ی زبان هوپی او به یک نظریه رسید که اسمش را گذاشت نظریه‌ی نسبیت زبانی. مقید نبودنش هم به چهارچوب‌های آکادمیک دستش را بازگذاشته بود، هم در نشریه‌های تخصصی مقاله‌های وزین در این مورد می‌نوشت هم راه می‌افتاد و در اقصای ایالات متحد در این مورد سخن‌رانی‌های عامه‌فهم می‌کرد و در مجلات عمومی در این مورد چیز می‌نوشت. این نظریه‌ی نسبیت زبانی توانست در همین هیاهوهای دور و برش صیقل بخورد، با نظریه‌های ساپیر پیوند بخورد و در نهایت چیزی بشود که امروز به‌ش می‌گویند «فرض ساپیر ورف».خلاصه‌ی فرض همان است که قبلا هم ازش حرف زدیم. یادت هست؟ آدم‌هایی که با زبان‌های مختلف حرف می‌زنند نگاه‌های مختلفی به دنیا دارند و مثل هم نمی‌بینند، مثل هم فکر نمی‌کنند و مثل هم نیز رفتار نمی‌کنند. این همان چیز واضحی بود که تا ورف و ساپیر پیدایشان نشد کسی از یادداشت‌های مالینوفسکی نتیجه نگرفت.کمی از ورف دور شویم، باز به او برخواهیم گشت. تقریبا همه‌ی ما تصور گنگی از زمان داریم که یک خط راست است؛ شبیه یک جاده، گذشته پشت سرمان است و آینده پیش رویمان و حال زیر پایمان. با دست پشت سرمان را نشان می‌دهیم و می‌گوییم «قبلا» یا «پیش از این» یا «گذشته» و به روبه‌رو، به آن دورها اشاره می‌کنیم و می‌گوییم «آینده». بعضی هم هستند که دیدگاه‌های ماورای طبیعی دارند، می‌گویند زمان شکل یک دایره است. اما آن‌ها هم با ما راه می‌آیند. می‌گویند دایره بودنش مثل گرد بودن کره‌ی زمین است. تا رویش باشی متوجه نمی‌شوی. باید ازش فاصله بگیری تا قوس و تابش را ببینی. انگار بودایی‌ها چنین نگاهی دارند و انگار در زبان عربی هم تا حدی چنین نگاهی هست. چون بعضی واقعه‌های آینده را با فعل ماضی بیان می‌کنند. حالا حدس بزن سرخ‌پوست‌هایی که به زبان هوپی حرف می‌زدند زمان را چه شکلی می‌دیدند؟ مثل جاده؟ مثل دایره؟ یا مثلا مثل یک استخر بزرگ که ما تویش دست و پا می‌زنیم؟در واقع ورف کشف کرد که «زبان هوپی هیچ کلمه، شکل دستوری، ساختار یا عبارتی برای اشاره‌ی صریح به چیزی که ما به‌ش می‌گوییم "زمان" یا گذشته و حال و آینده ندارد». طبیعتا بعد از این کشف ورف سعی کرد ببیند هوپی‌زبان‌ها وقتی به زمان فکر می‌کنند چه تصوری ازش دارند و دید واقعا آن‌ها اصلا زمان را به آن معنا که ما می‌شناسیم نمی‌شناسند. برای آن‌ها افعال چیزهایی مستقر در یک زمان نیستند، بل‌که چیزهایی هستند که بوده‌اند و هستند و احتمالا خواهند بود. برای آن‌ها کاری شروع نمی‌شود یا پایان ندارد. گاهی فقط کمی پررنگ‌تر یا متورم‌تر می‌شود.اگر بخواهم کمی فیلسوفانه حرف بزنم، باید بگویم بودن این سرخ‌پوست‌ها و زبانشان نشان می‌داد که تیغ اُکام مفهوم زمان را می‌بـُرد و ککش هم نمی‌گزد. البته اگر کسی این را به اسقف اُکام والامقام می‌گفت، یقینا اسقف نه تنها قبول نمی‌کرد که برمی‌آشفت و دعوا هم راه می‌انداخت، اما چه می‌توان کرد؟ جهان پر از اسقف‌هایی است که تیغ می‌سازند و بعد دیگران تیغشان را برمی‌دارند و خارج از اراده و اختیار آنان به کار می‌بـَرند و می‌بـُرند.این البته خیلی چیز وحشتناکی است. ارسطوی خردمند به ما یاد داده بود که مقوله‌های ده‌گانه حقایقی ابدی و ازلی هستند که مو لای درزشان نمی‌رود اما حالا سر و کله‌ی این سرخ‌پوست‌های لخت و پتی پیدا شده بود که با زبان‌نفهمیشان ارسطوی خردمند و مقوله‌های ده‌گانه‌اش را زیر سوال می‌بردند.در این آشفته بازار ورف گفت «رابطه‌ی سامان‌مندی میان مقوله‌های دستوری زبانی که آدم به آن صحبت می‌کند و این که آن آدم چه طور جهان را درک کند و با آن رفتار کند وجود دارد».این جمله صورت‌بندی نسبتا خوبی از تمام داستان بود، هم تحقیقات ساپیر را دربرمی‌گرفت، هم معماهای مالینوفسکی را جواب می‌داد و هم به قدر کافی در برابر انتقادهای مشتریان مختلف حرف‌های ورف انعطاف نشان داده بود و می‌توانست در برابر نقدها و جدل‌ها تاب بیاورد. روحت شاد ورف؛ عجب کاری کردی.

9.8.07

آتش‌نشانی، زبان‌شناسی، روان‌شناسی و مردم‌شناسی

یادت هست که خواستیم حرف‌های بارت را درباره‌ی زبان دنبال کنیم به مالینوفسکی رسیدیم و پژوهش‌هایی که درباره‌ی تروبریاندی‌ها انجام داد؛ پژوهش‌هایی که خیلی زود بنیان مردم‌شناسی نوین شدند.
مالینوفسکی یادداشت‌هایش را بارها بررسی کرد و از نگاه علوم مختلف به آن‌ها نگاه کرد تا راه‌های جدیدی به فهم مردم تروبریاند و فرهنگشان بیابد. او این بررسی‌های ثانوی را در کتابی منتشر کرد. او در ابتدای جلد دوم کتابش به موضوعی درباره‌ی جادوهای مردم تروبریاند اشاره کرد. او گفت دستورهای جادویی تروبریاندی‌ها را نمی‌توان به زبان‌های دیگر ترجمه کرد. منظور او این نبود که ترجمه‌های احتمالی به حد کافی دقیق نیستند و وسواس او را برآورده نمی‌کنند یا این که مثلا ترجمه‌ی این دستورها سخت است. بلکه او دقیقا می‌گفت این دستورها را نمی‌توان به هیچ روی ترجمه کرد. ما در زبان‌های آشنا به مفاهیمی مانند شمار و جنسیت و زمان عادت کرده‌ایم. زبان تروبریاندی‌ها مخصوصا در مقوله‌ی دستورهای جادویی طور دیگری بود.
در همان سال که مالینوفسکی به دنیا آمد یک آقای اهل پروس هم پدر پسری شد که اسمش را ادوارد گذاشت. ادوارد بعدها به ایالات متحده مهاجرت کرد و آمریکایی شد و جایی هم که درش به دنیا آمده بود بعدها از پروس جدا شد و جزو لهستان شد. بنا بر این، آلمانی‌ها، لهستانی‌ها و آمریکایی‌ها هر کدام دلیلی دارند که ادوارد ساپیر را هم‌وطن خود بدانند. ساپیر به موضوع‌های مختلفی علاقه داشت و با کمی اغماض می‌گویند او یک زبان‌شناس مردم‌شناس بوده است. ساپیر در مورد جنبه‌های روان‌شناختی، فرهنگی، آواشناختی، نشانه‌شناختی و جنسیتی زبان و ربطشان به هم تحقیق می‌کرد و مقاله می نوشت. در عین حال به زبان‌شناسی تاریخی و زبان‌های بومی قاره‌ی آمریکا هم علاقه داشت. با این گستره‌ی علاقه‌ها و کارها تعجب نباید کرد که ساپیر کشف‌های مهمی کرده باشد یا باعث کشف‌های مهمی شده باشد. یکی از حرف‌های مهمی که ساپیر گفت این بود که «زبان، راه‌نمای نمادین فرهنگ است». او چندین مقاله در این مورد نوشت و در یکی از معروف‌ترینشان که نامش «دستورنویس و زبانش» بود، نشان داد که زبان صافی‌ای است که از خلال آن جهان را برای ارتباط با دیگران بازمی‌سازیم.
حالا این حرف‌ها یعنی چه؟ فرض کنید شما به زبانی حرف می‌زنید که برای برف و باران و تگرگ تنها یک واژه دارد. ساپیر می‌گوید این زبان کمک می‌کند که این سه تا را بیش‌تر شبیه هم ببینید. بر عکس، اگر به زبانی صحبت کنید که یک واژه برای نامیدن شیر نر داشته باشد و یکی دیگر برای نامیدن شیر ماده، این زبان کمک می‌کند تفاوت این دو را جدی‌تر بگیرید. این مثال‌ها چندان هم خیالی نیستند. در زبان فارسی دو واژه‌ی «مرغ» و «خروس» داریم و این دو را تا حد زیادی از هم متفاوت می‌بینیم. اما تنها یک واژه برای نامیدن شیر نر و ماده داریم و به همین دلیل تفاوت آشکار ظاهریشان را چندان جدی نمی‌گیریم. این اثر زبان تنها در قسمت واژگان نیست، بل‌که در صرف و نحو و جاهای دیگر زبان هم چنین آثاری وجود دارد، اما چون این اثر در واژگان واضح‌تر است، مثال‌ها هم درباره‌ی واژگان هستند.
خلاصه بنا بر نظر ساپیر دنیای عرب‌ها که چندین واژه برای نامیدن شیر دارند، با دنیای فارس‌ها که تنها یک جور شیر می‌شناسند یکی نیست. عرب‌ها از خلال زبان عربی به جهان نگاه می‌کنند و آن را در ذهنشان می‌سازند و فارس‌ها از خلال زبان فارسی و این تفاوت‌های زبانی تفاوت‌های عظیم در نگاه به جهان و در فرهنگ پدید می‌آورد.
حالا این حرف‌ها را بگذارید کنار حرف‌های مالینوفسکی. مالینوفسکی از یک طرف می‌گفت نگاه مردم جزایر تروبریاند به جهان (تجارت، روابط جنسی، جادو، درمان و غیرهم) با نگاه مردم دیگر از بیخ و بن متفاوت است. از سویی دیگر می‌گفت زبان مردم تروبریاند هم آن‌قدر متفاوت است که مثلا دستورهای جادویی زبانشان را نمی‌توان به هیچ وجه به زبان‌های دیگر ترجمه کرد. حالا با توجه به حرف‌های ساپیر از این دو تا چه نتیجه‌ای می‌شود گرفت؟ بله. ساده‌ترین نتیجه این است که مالینوفسکی بی این که خود بداند، قفل و کلید را در کنار هم در دست ما گذاشته است. کلید فهم تفاوت فرهنگی عمیق مردم تروبریاند با دیگران در تفاوت زبانی عمیقشان است. زبان متفاوت جهان متفاوت می‌سازد.
اما راستش الان که معما حل شده است این نتیجه‌گیری ساده و واضح به نظر می‌رسد. در عمل سال‌ها وقت لازم بود تا کسی بیاید و همین چهار کلمه حرف را کنار هم بگذارد و آن نتیجه را بگیرد.
گفتم که سال 1884 قاره‌ی اروپا مالینوفسکی و ساپیر را به مردم‌شناسی و زبان‌شناسی هدیه داد. سال 1897 هم قاره‌ی آمریکا بنجمین لی‌ورف را به جهان هدیه داد که در واقع همان آدمی بود که نتیجه‌ی نهایی حرف‌های مالینوفسکی و ساپیر را نشان همه داد. البته ورف هم مثل بقیه راه سرراستی را در زندگیش نرفت و به یک کار اکتفا نکرد. او در سال 1918 از ام‌آی‌تی مدرک مهندسی شیمی گرفت. بعد هم رفت در یک شرکت بیمه با عنوان مهندس آتش‌نشان استخدام شد. وقت‌های بی‌کاریش هم نوکی به زبان‌شناسی و مردم‌شناسی می‌زد. حالا این نوک زدن‌ها کی و چه طور به جایی رسید؟ در مطلب بعدی خواهیم دید.

چه خبر بود در این جزیره‌های نامعقول

یادت هست چه شد؟ آقای بارت رفت در کالژ دو فرانس «درس» بدهد و آن‌جا از قدرت بد گفت و گفت زبان با قدرت ربط‌هایی دارد و انگلی است که با زندگی بشری پیوند خورده است و در زبان پدید می‌آید و از این حرف‌ها. اگر بارت را نشناسی یا ندانی دنیای بارت چه دنیایی است، شاید فکر کنی عجب آدم باهوشی بوده و عجب حرف‌های عجیب و غریبی بلد بوده است این بارت. البته بارت خیلی باهوش و نابغه بوده، اما این حرف‌ها یک‌باره از او صادر نشده و سابقه‌ای هم داشته است.
اگر عصبانی نمی‌شوی، یک نگاهی بیندازیم به سابقه‌ی داستان، ببینیم از کجا این داستان شروع شد.
در سال 1884 در لهستان پسری به دنیا آمد که اسمش را گذاشتند برانیسلاو. این برانیسلاو پسر آقایی بود به نام مالینفسکی و در آن زمان هیچ کس خواب هم نمی‌دید که پسرک برای خودش کسی شود و مردم‌شناسی را چنان متحول کند که بعدها بگویند او پایه‌گذار مردم‌شناسی مدرن بوده است. تا قبل از این که برانیسلاو برای خودش کسی شود، هر کس می‌خواست برود دنبال مردم‌شناسی کم و بیش یک روش می‌شناخت. یک دسته کاغذ و چند مداد تیز برمی‌داشت و می‌رفت یک گوشه می‌نشست و تاملات خودش را مکتوب می‌کرد. اما این آقای مالینفسکی یک ایده‌ای داشت که به نظر من و تو خیلی هم بدیهی است، اما واقعا پیش از او کسی این اصل بدیهی را قبول نداشت. این اصل بدیهی این است که برای مردم‌شناسی باید راه بیفتی بروی بین مردم، نگاهشان کنی، پیش‌فرض‌هایت را زمین بگذاری و به‌جای آن‌ها یادداشت برداری و سعی کنی بفهمی دنیا دست کیست و این مردم (یا آدم) که قرار است بشناسیش کی و چی است.
برانیسلاو علاوه بر این ایده یک خصوصیت شگفت‌انگیز دیگر هم داشت، اهل لاف زدن نبود. وقتی گفت باید رفت بین مردم زندگی کرد و یادداشت برداشت، همین ایده‌ی خودش را جدی گرفت و راه افتاد و رفت یادداشت بردارد. سال 1914 رفت به اقیانوس آرام، چند تا جزیره و قبیله‌ی بکر را در گینه‌ی نو نشان کرد و رفت بین مردمشان زندگی کرد. این کارها تا سال 1918 طول کشید. در این چهار سال او دو سال جدی و موثر (از 1915 تا 1918) کار کرد و یادداشت برداشت و با همین یادداشت‌ها کلا زیر و روی مردم‌شناسی را به هم ریخت و مردم‌شناسی نو را پایه‌ریزی کرد. مالینوفسکی در میان مردم جزایر تروبریاند چیزها دید که به هیچ عقلی جور درنمی‌آمد. و چون خوشبختانه بیماری تبشیر نداشت، به جای این که بیفتد دنبال این که مردم تروبریاند را عاقل کند، با دقت یادداشت برداشت و بعد هم سال‌ها به این فکر می‌کرد که چرا این‌ها با بقیه فرق دارند.
حالا چه فرقی؟ تروبریاندی‌ها از نظر روابط اقتصادی که خیلی عجیب و غریب بودند. به جای معامله کردن و بده‌بستان، بنیان روابط اقتصادیشان را بر یک نظام ِ دادن و ستاندن هدیه استوار کرده بودند. (الان است که اقتصاددان‌ها بیانیه بدهند و بگویند این حرف ها چرت و دروغ است و نظام عرضه و تقاضا است که اقتصاد را می‌گرداند. تا حدی درست می‌گویند. کمی صبر کنی، می‌بینی که بی‌راه نمی‌گویند).
از لحاظ روابط ازدواجی هم که این مردم از غیر قابل پیش‌بینی‌ترین‌ها هم وحشت‌ناک‌تر بودند. ازدواج‌های معقول برایشان نامعقول بود و ازدواج‌های نامعقول برایشان معقول. کاش فقط همین بود. بعضی از محارم بودند که ازدواج با آن‌ها از نظر این مردم خیلی خوب بود، اما نباید اصلا این را به زبان می‌آوردند و به زبان آوردنش خیلی بد بود. حالا بیا و درستش کن. خب اگر گفتن بد است، لابد عمل کردنش هم بد است، اگر عمل کردنش خوب است، پس گفتنش چه عیب دارد؟ همین است که می‌گویم این مردم نامعقول بودند.
مالینفسکی مدت‌ها به این «چرا» فکر می‌کرد و سعی می‌کرد دلیلش را بیابد. او به فرهنگ، اقتصاد و بسیاری چیزهای دیگر فکر کرد و میزان اثر هر یک از این‌ها را در نامعقول شدن این مردم سنجید و در مقالات و پژوهش‌های بعدیش در این مورد نوشت.
اما داستان با پژوهش‌های مالینفسکی تمام نشد. در واقع مالینفسکی چند میراث گردن‌کلفت از خودش به جا گذاشت.
یک. پژوهش میدانی. همین که به جای تاملات بروی میان مردم و درست نگاه کنی.
دو. یادداشت‌های گینه‌ی نو. همان‌ها که تویش از این اخلاق‌های نامعقول مردم جزایر نوشته بود و همه چیز انسان‌شناسی را به هم ریخته بود.
سه. روش پی‌گیرانه‌ی بررسی که یادداشت‌ها را رها نکرد و کوشید با کمک علوم دیگر تکلیف این یادداشت‌ها را روشن کند و به قول امروزی‌ها بفهمدشان.
آقای مالینفسکی در سال 1942 خسته شد و از دنیا رفت. و کار یادداشت‌ها و تعیین تکلیفشان ماند روی زمین. بعد از او دیگرانی باید می‌آمدند و تکلیف یادداشت‌ها و فهمشان را روشن می‌کردند. اما این ها چه ربطی به نگارش داشت؟ این دیگران را هفته‌ی بعد می‌شناسیم و می‌بینیم اصلا کل هنر این مردم همین است که ربط مالینفسکی را به نگارش و خطابه‌ی بارت در کالژ دو فرانس معلوم کنند.

قدرت اگر چه نرینه است، سوگلی است

قدرت چه ربطی به زبان دارد؟ یکی از ربط‌هایش را دوستی وقتی سر «در رابطه با» چانه می‌زدم گفت. گفت دست کم در محل کارم وقتی می‌گویم یا می‌نویسم «در رابطه با» دیگران بیش‌تر توجه می‌کنند و حرفم را جدی‌تر می‌گیرند. تو هم لابد تجربه کرده‌ای که دراز گفتن و نوشتن یا عبارت‌های پیچیده‌تر و دور از ذهن‌تر نوشتن و گفتن چنین اثری دارد؛ توجه دیگران را بیش‌تر می‌کند و حرفت را جدی‌تر می‌گیرند. اولین ربط قدرت به زبان این است که گاه قدرتی در زبان هست که می‌توانیم به کارش بگیریم و با آن بر دیگران اثر بگذاریم. به کاری واداریمشان، یا از کاری بازشان داریم، یا دست کم توجهشان را جلب کنیم.
اما این تنها ربط قدرت به زبان نیست. گاه شما قدرتتان را به کار می‌برید تا زبان را تغییر بدهید. تاسیس نهادهایی مانند فرهنگستان چنین کاری است. البته طبیعتا این قدرت به کار بردن هم شکل‌های مختلف دارد. گاه مثل فرهنگستان رضاشاهی برای پیش‌بردن حرف فرهنگستان از قدرت نظامی هم استفاده می‌کنید و گاه مثل این روزها فرهنگستان یک نهاد نرم و شیک و مخملی است که تقریبا جز توصیه – و البته الزام نهادهای ذیل دولت – به رعایت مصوبه‌هایش کاری نمی‌کند و قدرتی به کار نمی‌برد.
ربط سومی هم میان قدرت و زبان هست. آن هم قدرتی است که زبان به کاربرانش اعمال می‌کند. خیلی هم پیچیده نیست. این جمله را ببین «را بچه‌ها هاسیب خوردنیدند». چند خطا در این جمله هست؟ را نباید اول جمله بیاید، جایش بعد از مفعول است. ها نباید قبل از سیب بیاید، جایش بعد از اسم است. خوردنیدند هم ساخت فعلی درستی نیست. احتمالا شکل درست جمله این بوده است «بچه‌ها سیب‌ها را خوردند». این یعنی اگر چنین جمله‌ای بگویی یا بنویسی همه یقه‌ات را می‌گیرند که «این مزخرف‌ها چی است؟» «درست بنویس.» «تو حق نداری این جور بگویی یا بنویسی» و قس‌علی‌ذلک. در واقع زبان جلویت می‌ایستد و به تو قدرتی اعمال می‌کند تا تن به قواعدش بسپری.
این سومین ربط زبان و قدرت آغاز بحث ما خواهد بود. سی سال و شش ماه و چند روز پیش، یک آقای شصت و دو ساله‌ی فرانسوی داشت درس می‌داد و یکی از موضوع‌های درسش همین قدرتی بود که زبان به من و تو اعمال می‌کند. روزنامه‌ی لوموند انگار یک صفحه‌ی کامل درباره‌ی این درس نوشت و بقیه‌ی روزنامه‌ها هم کم و بیش این اتفاق مهم را دنبال کردند. رولان بارت که آن وقت‌ها هم فرانسوی بود و هم فیلسوف و منتقد ادبی بود و هم حتا نشانه‌شناس صحبتش را از قدرت شروع کرد. او گفت خوشحال است در جایی ایستاده است که با قدرت نسبتی ندارد. جایی که او ایستاده بود جای مشهوری بود (اسمش مهم است؟ Collège de France) که در آن کسی از کسی امتحان نمی‌گیرد و کسی به کسی نمره نمی‌دهد تا استاد در برابر دانش‌جو قدرتی نداشته باشد.
بعد برای این که بگوید منظورش از قدرت چیست گفت «به گفتاری می‌گویم گفتار قدرت که مغلطه کند و شنونده‌اش را در جایگاه متهم قرار بدهد». گمان کنم این چیز آشنایی است. این همان ماجرایی است که دوستم درباره‌ی «در رابطه با» می‌گفت. او وقتی این عبارت را به کار می‌برد مخاطبش را به قول بارت در جایگاه متهم می‌گذاشت و مخاطب به همین دلیل به او توجه می‌کرد و حرفش را جدی می‌گرفت. تا این‌جا گمان کنم می‌فهمیم بارت چه می‌گوید. اما بعد بارت چیز دیگری گفت که فهمیدنش دست کم برای من اصلا آسان نیست. او گفت «قدرت انگل کالبدی ماورای اجتماعی است، با سرگذشت کامل انسان و نه تنها سرگذشت تاریخی و سیاسی او مربوط است. و در طول ابدیت بشری قدرت در زبان تثبیت می‌شود».
آن قدر که من می‌فهمم این حرف یعنی «قدرت مثل انگل است. اگر قدرت انگل باشد، تنی که این انگل به آن چسبیده نه تن انسان یا حیوان، نه یک اجتماع، نه جامعه‌ی بشری، نه تاریخ، نه سیاست که تمام سرگذشت بشر است. حالا این انگل در کدام عضو این تن زندگی می‌کند و خودش را تثبیت می‌کند؟ در زبان.» من الان بی هیچ دقتی می‌گویم این جمله بیش از آن که معنای عینی و فهمیدنی داشته باشد، چیزی از جنس ادبیات است. طبیعی است که چون خودم می‌گویم این حرفم دقیق نیست، تو هم خیلی جدی نخواهی گرفتش، اما بعدها شاید چند بار و از چند منظر به این برسیم که به چه می گوییم ادبیات. آن وقت می‌شود دوباره این ادعا را سنجید. فعلا کافی است یادمان باشد که بارت از قدرت خوشش نمی‌آید (به دلیل آن ابراز خوشنودیش)، قدرت را انگل می‌بیند، منحصر دانستن قدرت به جامعه و سیاست و تاریخ را اشتباه می داند و می‌گوید زبان همان‌جایی از حیات بشری است که قدرت در آن جا خوش می‌کند. بیش از این با بارت و قدرت کار خواهیم داشت. اما الان تنها این نکته را باید گفت که آقای بسیار مشهوری به نام امبرتو اکو مقاله‌ای نوشته است به نام «زبان، قدرت و نیرو» که نقد حرف‌های بارت در این درس‌ها است و بابک سیدحسینی ترجمه‌اش کرده و در شماره‌ی چهارم فصل‌نامه‌ی ارغنون چاپ شده است، هر کس آن مقاله را خوانده باشد، می‌بیند قسمت زیادی از این مطلب تقریبا بازخوانی یکی دو صفحه از آن مقاله است. اگر حوصله داری برو پیدایش کن و بخوانش.

دل به مغزم زده، ای جان چه کنم؟

مرحوم دکتر میچ استیونس، در روزهای آخر عمرش، پیش از آن که چشم از جهان فانی فروبندد و همه‌ی ابواب‌جمعی سریال پرستاران خاصه سرکار علیه تری سالیوان و نیز قشر عظیمی از مخاطبان رسانه‌ی ملی را داغ‌دار غم فراق خود کند، گاه برای این که به دیگران بگوید چه‌اش شده است، دستش را روی پیشانیش می‌گذاشت و می‌گفت «غده توی لـُبّ جلوییم رشد کرده».
تا جایی که من می‌فهمم، «لـُبّ» از عربی وارد فارسی شده است. در عربی «لـُبّ» یعنی دل، ومجازا به توی چیزی و پوست‌کنده‌اش هم می‌گویند لبّ. همین معنای مجازی در فارسی بیش‌تر از آن معنای اول رایج است. مثلا وقتی می‌گویی «لبّ کلام» منظورت حرف پوست‌کنده و بی‌حاشیه است. اما مگر میچ توی کله‌اش «دل جلویی» یا «پوست‌کنده‌ی جلویی» داشت که می‌گفت تویش غده رشد کرده؟
هر کس کمی قسمت‌های داخلی مغز را بشناسد، می‌داند به قسمت جلویی مغز می‌گویند قسمت پیش‌سری یا قسمت قدامی مخ. انگلیسیش می‌شود Frontal Lobe و لاتینش می‌شود lobus frontalis. طبیعی است که خیلی از پزشک‌ها به جای قسمت پیش سری یا قدامی مخ بگویند لـُب پیشین، لـُب جلویی، یا لـُب فرانتال. این هم طبیعی است که دوبلر سریال که نه پزشکی می‌داند و نه وقت و حوصله و انگیزه‌ی کافی دارد که برود و نکته‌های تخصصی مربوط به دوبله‌ی فلان قسمت فلان سریال را تحقیق کند، اشتباه کند و لب را با تشدید بخواند. حتا تکرار چندباره‌ی این خطا هم چندان غیرطبیعی نیست. وقتی واژه‌ای را نشناسی و به کار ببری ممکن است خطا کنی. احتمال این خطا کم نیست. البته زبان ساز و کارهایی دارد کع در بسیاری مواقع این خطاها را حذف می‌کند. یکی از کارکردهای چیزهای ظاهرا اضافه در زبان همین است؛ تصحیح خطا. بعدها درباره‌ی فایده‌ی حشو در زبان بیش‌تر خواهم گفت.
این شناختن واژه‌ها و عبارت‌ها و شناختن این که کدام واژه به کدام مربوط است و کدام به کدام ربطی ندارد، تنها راه واقعی و به درد خور دانستن املا هم هست. احتمالا دیده‌ای کسانی را که همین «لب کلام» را می‌گویند «لپ کلام». مدتی پیش راننده‌ی لوطی‌مسلکی را دیدم که «اِند» و «عین» را یکسان به کار می‌برد. از لات‌های محله‌شان می‌گفت و این که گرفته‌اندشان و می‌گفت «اِند هیفده نفرشونم باس حالا حالاها آب خونک بخورن». یکی از دوستانم می‌گفت معلم زبانش سر کلاس گفته «من این کلمه را این طور نوشته‌ام، اما گمان کنم غلط است: اصائه‌ی ادب» و دوست من با اطمینان خاطر گفته «معلوم است که غلط است. درستش این است: اساعه‌ی ادب». هم دوست من و هم معلمش نمی‌دانسته‌اند که «اسائه» با «سوء» هم‌خانواده است و آن‌چه می‌خواهند بنویسند «اسائه‌ی ادب» است. از این مثال‌ها زیاد است. اگر مامور اداره‌ی گذرنامه بداند «زمینه» فارسی است و با «زمین» و «زمستان» پیوند دارد، دیگر نمی‌نویسد «عکس با ضمینه‌ی روشن» و اگر بدانم «توجیه» یعنی وجه معقولی برای چیزی جور کردن دیگر با «ح» نمی‌نویسمش. این میان البته دعوای حلیم و هویج هم هست. آن‌ها که خیلی به ریشه‌ی واژه‌ها اهمیت می‌دهند می‌گویند «حویج» درست است، چون از خانواده‌ی «حاجت» است. و «هلیم» درست است، چون از ریشه‌ی «حلم» نیست. معمولا زبان‌شناس‌ها می‌گویند این حرف دقیق نیست. حرف دقیق این است که زمانی «حویج» و «هلیم» درست بوده است، اما آن زمان گذشته است، الان تقریبا همه‌ی مردم (جز همان چند نفر ریشه‌شناس) می‌نویسند «هویج» و «حلیم»، دیگر دلیلی ندارد بخواهیم این تغییر تاریخی را به جای خودش برگردانیم. اگر بخواهیم جلوی تغییرات تاریخی زبان را بگیریم باید زبان امروزمان را کنار بگذاریم و پهلوی یا فارسی باستان صحبت کنیم. این کار نه شدنی است و نه مفید است.
این‌جا هلیمی‌ها عصبانی می‌شوند و می‌گویند «نه. غلط غلط است. اگر همه‌ی عالم هم چیزی را غلط بنویسند، غلط درست نمی‌شود».
درست می‌گویند. غلط هیچ وقت درست نمی‌شود، اما در زبان درست و غلط یعنی چه؟ مگر زبان بنا است برای ما کاری جز انتقال پیام کند؟ اگر تو بگویی یا بنویسی و من منظورت را بفهمم مشکل چیست؟ این البته بحث درازی است. من فقط برای این که نشان بدهم تغییر در زبان چیزی نیست که بخواهیم جلویش را بگیریم یا برش گردانیم یکی دو مثال می‌زنم. «اندیشه» را در فارسی امروزی به معنای فکر و فکر آزاد و منتزع به کار می‌بریم. اما اگر متن‌های فارسی قدیمی‌تر را بخوانی می‌بینی پیش از این معنای این واژه تشویش و دل‌واپسی بوده است. متخصصان ادبیات می‌توانند خیلی آسان نشانمان بدهند که از کی اندیشه معنا عوض کرده است.«نگران» هم همین وضع را دارد. معنای اولش «در حال نگاه کردن» است. بعدها معنای دل‌واپس گرفته است. مطمئنا هیچ کدام از هلیمی‌ها وقتی می‌گویند «اندیشه‌های تاب‌ناک فردوسی» منظورشان «تشویش‌های درخشان فردوسی» نیست. یا وقتی می‌گویند «نگرانت بودم» توقع ندارند از جمله‌شان این را برداشت کنی که تو را می‌پاییده‌اند.
انگار گاه قواعد از پیش تعیین شده‌ی زبان زورمندتر هستند (مثل وقتی که می‌گویی صابون درست است و سابون غلط) و گاه کاربرهای زبان زور بیش‌تری دارند (این هم مثل وقتی که می‌نویسی هویج و کسی هم یقه‌ات را نمی‌گیرد). فکر کردن به این موضوع که کجا زور کی می‌چربد، شروع خوبی است برای بحثی به نام رابطه‌ی زبان و قدرت که از این به بعد چندی مشغولش خواهیم بود.

استکان یا پادگان؟ مسئله این است

دو سه شماره است که با «در رابطه با» کلنجار می‌روم. بالاخره هم داستان به این‌جا کشید که «در رابطه با» ابهام زبان را زیاد می‌کند، کارآمدی زبان را کم می‌کند، پس...
پس چه؟ درست همین‌جا گفتمت زبان پلیس ندارد و نمی‌شود قانون گذاشت که هر کس گفت یا نوشت «در رابطه با» اعدامش کنیم یا زندانش کنیم یا جریمه‌ای ازش بگیریم. پس من که رگ‌های گردنم کلفت شده‌اند و می‌خواهم هر طور هست از زبان فارسی دفاع کنم، چه کنم؟
دوستی داشتم که کارش دفاع دانشمندانه و پر سر و صدا از زبان فارسی بود. اگر کسی چیزی می‌گفت یا می‌نوشت که آقای ابوالحسن نجفی در «غلط ننویسیم» گفته بود ناصواب است، دوستمان با دقت بسیار چندین سخنرانی دقیق و طولانی و دانشمندانه می‌کرد و به طرف نشان می‌داد که این کار از هر کار بد دیگری هم بدتر است و خلاصه «می بخور، منبر بسوزان، با زبان شوخی نکن». نتیجه‌اش هم این بود که همه وقت گفتن و نوشتن پیش او لکنت می‌گرفتند و دست و پایشان می‌لرزید. یک بار تلفنی حرف می‌زدیم. گفت «چه قدر ساکت ای؟» گفتم «نمی‌دانم چرا. اما با تو که سخن می‌گویم اضطرابی مرا فرا می‌گیرد.»
دوست دیگری می‌گفت «باید مردم را با زبان خوش به راه آورد.» منظورش از راه هم چیزی بود کم و بیش شبیه همان که دوست اولی می‌خواست. منظورش از زبان خوش هم گفتن و نوشتن با قواعد خودش و دوست اولی بود. می‌گفت «به مردم نشان بدهید که بدون نوشتن چیزهایی مثل "در رابطه با" هم می‌شود درست نوشت و زیبا و تاثیرگذار نوشت.» این دوست دومم البته کسی را نمی‌ترساند، اما او هم کاری از پیش نمی‌برد. تنها دیگران به نثرش غبطه می‌خوردند و می گفتند واقعا باسواد است و خوب می‌نویسد و این حرف‌ها. اما چرا و چه‌گونه؟ کسی نمی‌دانست.
دوست سومی داشتم که با چند و چون نوشتن کاری نداشت، اما می‌گفت «هر کاری کلاسی دارد و استانداردهایی. باید استانداردها را رعایت کرد تا کلاس کار حفظ شود.» روزی کنار دست کسی – تو بگو حسن – نشسته بود و حسن داشت مقاله‌ای می‌نوشت. حسن خطاکار شد و نوشت «در رابطه با». دوست سوم خروشید که «این عبارت "در رابطه با" غلط است. ننویسش.» حسن معصومانه پرسید «پس جایش چه بنویسم؟» دوست سوم سرش را فیلسوفانه تکان داد و گفت «فکر کنم باید بنویسی "در ارتباط با"». حسن هم نوشت «در ارتباط با» و خلاص.
دوست چهارمم می‌گوید «دولت باید جلوی این غلط نوشتن‌ها را بگیرد.» می‌گوید «اگر هفتاد سال پیش چند نفر افسر ارشد وطن‌پرست در ارتش تلاش نمی‌کردند، امروز ما به جای هواپیما می‌گفتیم ایرپلان و به جای پادگان می‌گفتیم ساخلو و دیگر معلوم نبود به چه زبانی صحبت می‌کردیم.» من البته گاهی شیطنتم گل می‌کند و ازش می‌پرسم «اگر این وطن‌پرست‌ها به جای ارتش در قهوه‌خانه‌ها بودند بهتر نبود؟ دیگر نمی‌گفتیم "استکان" یا مثلا "سماور" و به جایش یک واژه‌ی فارسی می‌گفتیم؛ مثلا "چای‌خوری" و "آب‌جوشان". یا اگر این وطن‌پرستان در کار حمل و نقل شهری بودند به جای "درشکه" می‌گفتیم "اسب‌کش" و به جای "تاکسی" می‌گفتیم "مـِه‌بـَر" و به جای "اتوبوس" می‌گفتیم "خودبـَر"».
دوست پنجمم مخالف است. می‌گوید «این مسخره‌بازی‌ها یعنی چه؟ اگر فارسی‌زبان‌ها می‌گویند "تلویزیون" یا می‌گویند "در رابطه با" پس زبان فارسی آن واژه و این عبارت را پذیرفته است. و اگر زبان چیزی را پذیرفته است، لابد به آن چیز نیازی داشته است. پس به کسی چه مربوط که بخواهد آن واژه و این عبارت را از زبان فارسی بیرون کند؟»
کیفی دارد که قیافه‌ی عارفانه بگیری و بگویی جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه؛ چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند. اما واقعا در مورد زبان حقیقت والایی هست که دوستانم نمی‌بینند و اگر ببینند همه چیز حل می‌شود؟ مهم‌ترین حقیقت این است که حقیقت یکتایی که این‌ها دنبالش می‌گردند وجود ندارد. زبان نه فلسفه است، نه عقیده. شاید در فلسفه و عقیده حقیقت‌های ثابت و لایزال و یک‌سره خوب یا بدی وجود داشته باشد، اما در زبان، مانند زندگی روزمره، حقیقت والای گم‌شده‌ای در کار نیست که پیدایش کنی و همه‌چیز سامان خود را بیابد. در زبان نیز مانند زندگی روزمره اغلب چیزها سودی دارند و زیانی و عمل عاقلانه در گرو این است که بتوانی بسنجی و ببینی سود فلان چیز بیش‌تر است یا زیانش.
تصور کنید کشوری را که با چنین قانونی که «ساختن سد در این کشور همواره ممنوع و مضر است و باید متخلفان را به صلابه کشید». و کشوری دیگر را که قانونی چنین داشته باشد که «دولت موظف است هر سال سی سد در کشور بسازد تا کشور هر روز آبادتر و شکوفاتر شود». تصورش هم خنده‌دار است. کار زبان هم چنین است. گفتن و نوشتن هر عبارت و واژه و حرفی سودی دارد و زیانی. اگر بنا است قانونی بگذارند، باید آن قانون را کارشناسانه بنویسد و تا حد امکان نیز قانونی همیشگی و همه‌جایی نباشد. هر چه عمومیت چنین قانون‌هایی بیش‌تر باشد، امکان خطایشان نیز بیش‌تر است.اما نشانه‌های یک قاعده‌ی کارشناسانه چیست؟

زبان شهر بی‌پلیسی است

بالاخره با این «در رابطه با» چه کنیم؟ با ساختار زبان فارسی سازگار است یا ناسازگار؟ می‌گویند از زبان‌های انگلیسی و فرانسه وارد فارسی شده است و حمله‌ی آن زبان‌ها به زبان فارسی است. این تعبیرهای جنگی هم کار دست آدم می‌دهد. چرا همیشه می‌ترسیم و خودمان را مغلوب می‌بینیم؟ چرا نمی‌گوییم این غنیمتی است که ما از آن دو زبان ستانده‌ایم؟
در واقع هر دو تعبیر نادرست است. اگر این عبارت حمله‌ی آن زبان‌ها به فارسی باشد (چیزی شبیه بمب یا خمپاره) دیگر نباید در زبان اول ردی ازش پیدا شود؛ و اگر غنیمت باشد هم باز نباید در زبان اول بشود پیدایش کرد. این تشبیه‌ها گم‌راه‌کننده اند.
در واقع این عبارت کارآمدیش را در زبان‌های انگلیسی و فرانسه نشان داده است و حالا فارسی‌زبانانی گمان کرده‌اند این عبارت می‌تواند در زبان فارسی هم کارآمد باشد و دارند امتحان می‌کنند. مگر همیشه رفتن یک عبارت از زبانی به زبان دیگر مضر است؟ نکند این را هم با ملاک‌های افتخارات قومی و ملی می‌سنجند؟ اگر عبارتی از فارسی به ترکی و عربی و انگلیسی رفت خوب است و اگر از آن زبان‌ها به فارسی آمد بد است؟
همین «مگر» مثال خوبی است. «مگر» ترجمه‌ی عبارت عربی «الا» است. چرا به «الا» و «مگر» می‌گویم عبارت و نمی‌گویم واژه؟ چون «الا» در واقع «ان لا» بوده که مطابق قواعد تلفظی عربی به این شکل درآمده و «مگر» هم در واقع «مه اگر» یا «نه اگر» بوده است. می‌بینید که در ترجمه‌ی عبارت همه چیز را رعایت کرده‌اند، حتا ادغام را. فکر می‌کنی کسی هست که بگوید «مگر» چون گرته‌برداری از عربی است، برای زبان فارسی مضر است؟ گیرم کسی چنین بگوید، جز خنده‌ی دیگران و نگاه‌های عاقل اندر سفیه چه گیرش می‌آید؟
و اگر گرته‌برداری از عربی که یک زبان سامی است برای فارسی مفید است، چرا گرته‌برداری از انگلیسی و فرانسه که زبان‌های هندواروپایی اند برای فارسی مضر باشد؟ مگر فارسی هم هندواروپایی نیست؟
با کمی جست‌وجو درمی‌یابیم زبان‌های فرانسه و انگلیسی نیز تنها پذیرای این عبارت بوده‌اند. این عبارت چند قرن پیش، از زبان یونانی به این دو زبان وارد شده است. اگر کسی بتواند آثار ارسطو را به یونانی بخواند، همین عبارت‌بندی را در آثار ارسطو نیز خواهد یافت.
اگر کسی خبر دارد که انگلیسی و فرانسه ضرری دیده‌اند، بگوید. البته فکر نکنی این حرف‌ها یعنی این عبارت ضرری نمی‌رساند. ماجرا این است که اگر ضرری دارد، بدانیم آن ضرر چیست و حرف‌های عجیب نزنیم. دلیل «ناسازگار بودن عبارت‌های زبان‌های دیگر با ساختار نحوی و صرفی زبان فارسی» در مورد «در رابطه با» چندان قانع‌کننده نبود. دلیل دیگری هم در کار هست؟
می‌گویند عبارت‌هایی که از زبان‌های دیگر می‌آیند معنای روشنی ندارند، مبهم هستند، مشترک لفظی هستند و ابهام را در زبان زیاد می‌کنند. بعدتر به این خواهیم پرداخت که ابهام در زبان خوب است یا بد. اما الان با این فرض که ابهام چیز بدی است، برویم سراغ «در رابطه با» تا ببینیم ابهام ایجاد می‌کند یا نه.
«در رابطه با» را به چه معنا یا معناهایی به کار می‌بریم؟
این نمونه‌ها را ببین:
1. سوال من در رابطه با درس‌های او است.
2. در رابطه با همسایه‌ات چه می‌دانی؟
3. آن روزها او در رابطه با حسین بود.
4. کامران آدم بداخلاقی است؛ کار کردن در رابطه با کامران بسیار سخت بود.
5. او را در رابطه با کلاه‌برداری‌هایش دست‌گیر کرده‌اند.
«در رابطه با» در جمله‌ی اول به معنای «از» به کار رفته است، در جمله‌ی دوم به معنای «درباره‌ی»، در جمله‌ی سوم به معنای «مرتبط با» یا «مربوط به»، در جمله‌ی چهارم به معنای «با» یا «در کنار» و در جمله‌ی پنجم به معنای «برای». اگر بیش‌تر دقت کنی می‌بینی ممکن است در دومی به معنای «از» به کار رفته باشد، و در سومی به معنای «با» یا «در کنار» و در اولی به معنای «درباره‌ی».
اگر ازت بپرسند «از»، «درباره‌ی»، «مرتبط با»، «در کنار» و «برای» یک معنا دارند؟ می‌خندی و می‌گویی نه؛ معنای هر کدام واضح است و با بقیه فرق دارد. اما می‌بینی وقتی یک عبارت را به همه‌ی این معناها به کار ببری، امکان دارد میان این معناها اشتباه کنی. این همان ابهامی است که می‌گویند این عبارت در زبان فارسی پدید می‌آورد و به زبان فارسی صدمه می‌زند. مثلا اگر جمله‌ی چهارم توضیح اولش را نداشت، نمی دانستیم منظور از «کار کردن در رابطه با کامران» چیست. کار کردن درباره‌ی کامران؟ کار کردن کنار کامران؟ کار کردن برای کامران؟
ابهام زبان را در کار اصلیش، رساندن پیام، ناتوان می‌کند. انگار عاقلانه است که اگر دوست داریم زبان ناتوان نشود، جلوی گرته‌برداری را بگیریم. اما چه طور می‌توان جلوی گرته‌برداری را گرفت؟ زبان پلیس ندارد. کسی نمی‌تواند دیگری را از به کار بردن واژه، اصطلاح، یا عبارتی منع کند. یا بهتر بگویم، می‌تواند منع کند، اما این منع‌ها کاری از پیش نمی‌برد و مردم هر طور دوست داشته باشند صحبت می‌کنند و می‌نویسند. چه باید کرد؟ باز بیش‌تر خواهم نوشت.

هر که گفت، اعدامش کنیم

بنا بود اینجا نوشتن تمرین کنیم و کنارش کمی حرف نظری بزنیم، اما من تا حالا دیکتاتورمنشانه یک‌سره حرف نظری زده‌ام و حتا پای ارسطو را هم وسط کشیده‌ام. ویتگنشتاین و فوکو و چند فیلسوف دیگر هم توی صف اند که بپرند وسط بحث‌های ما. همین‌جا است که ناامیدی یقه‌ی آدم بی‌صبر را می‌گیرد. آدم بی‌صبر مشکلات واقعی دارد و دنبال راه‌حل‌های واقعی می‌گردد و تصورات هورقلیایی به دردش نمی‌خورد. بحث‌های نظری عمیق در باب نسبت آزادی و دموکراسی به چه درد کسی می‌خورد که قاضی قرار بازداشتش را صادر کرده و تا وثیقه نیاوری نمی‌تواند از بازداشت خلاص شود؟
یکی از مشکلات عملی‌ای که مردم زیاد باش سر و کار دارند و می‌پرسند چه کارش باید کرد «در رابطه با» است. آن برنامه‌های تلویزیونی «ننویسیم فلان و بنویسیم بهمان» را یادت هست؟ کاملا به درد حل مشکلات عملی می‌خورد. هم «نکن» داشت و هم «بکن». کسی را سرگردان نمی کرد. اما بحث نظری از اول تا به آخر سرگردانی است. سوال دنبال سوال می‌آید و تکلیف هیچ چیز معلوم نمی‌شود.
چرا می گویند ننویسیم «در رابطه با»؟ می‌گویند این عبارت سابقه‌ی استعمال ندارد. می‌گویند استفاده از این عبارت گرته‌برداری است. «گرته‌برداری» یعنی چه؟ یعنی کپی کردن. می‌گویند پشت سر هم چیدن این سه واژه در زبان فارسی معمول نبوده و از زبان‌های دیگر وارد فارسی شده است. اما مگر «به نام خدا» و «خوش آمدی» از زبان‌های آرامی و انگلیسی وارد فارسی نشده‌اند؟ در واقع چه عیب دارد که ترکیبی از زبانی وارد زبانی دیگر شود؟ ترکیب جدید که چیزی از زبان کم نمی‌کند، احتمالا اگر کاری کند، زبان را کارآمدتر می‌کند. این بد است؟
می‌گویند ممکن است ترکیب جدید به ساختارهای زبان آسیب بزند. وقتی تو چیزی را وارد زبان می‌کنی، تنها آن چیز وارد زبان نمی‌شود، بل‌که حواشیش هم وارد زبان می‌شوند، یا اگر هم وارد نشوند به زبان نزدیک می‌شوند. به این استعداد همراه آوردن حواشی می‌گویند پایانه‌های زبانی. یکی از پایانه‌های زبانی «پاسخ مقتضی» است. مثلا وقتی تو ترکیب «خسته نباشی» را به زبان فارسی وارد می‌کنی (این ترکیب واقعا بیش از پنجاه سال عمر ندارد) من که این را ازت می‌شنوم باید جوابی برایت پیدا کنم. نه جوابی مثل جواب سوال، بل‌که جوابی که از پیش آماده باشد و من سریع و بی فکر کردن بگویمش؛ جوابی شبیه «سلامت باشی» یا «دل‌بسته نباشی». معمولا پایانه‌های زبانی ترکیب‌هایی که از زبان های دیگر وارد می‌شوند، به صرف و نحو آن زبان مربوط اند. مثلا وقتی ترکیب «ایالات متحده» را در برابر «united states» می‌سازیم، در واقع داریم این ترکیب را از زبان عربی‌ای که در ذهنمان داریم وام می‌گیریم. چرا در ذهن؟ چون عرب‌ها می‌گویند «الامم المتحدة» و نه ایالات متحده. اما به هر حال این ترکیب از زبان عربی خیال ما وارد فارسی می‌شود و در زبان فارسی تنشی ایجاد می‌کند. چه تنشی؟ این که می‌گویی «ایالات متحده» و نمی‌گویی «ایالات متحد» برای این است که می‌خواهی یک قاعده‌ی عربی را رعایت کنی؛ قاعده‌ای به نام مطابقه‌ی صفت و موصوف در جنسیت. این قاعده می‌گوید برای موصوف مونث باید صفت مونث به کار برد. این قاعده را طبعا در زبان عربی راحت به کار می‌برند و مفید هم هست، اما در فارسی نه راحت است و نه مفید. در فارسی واژه‌ها جنسیت ندارند و جز جنسیت فیزیولوژیک جنسیت دیگری وجود ندارد؛ زبان فارسی خورشید و ماه و در و تخته را نر و ماده نمی‌بیند.
به همین دلیل تلاش برای رعایت قاعده‌ی مطابقه‌ی صفت و موصوف، نافرجام و بی‌فایده و گاه تنها فخرفروشانه است. یادت هست تا چند سال پیش بهمن که می‌رسید، مجری‌های رادیو و تلویزیون همه از «دهه‌ی مبارکه‌ی فجر» صحبت می‌کردند؟ چند سالی است که به‌شان گفته‌اند به جای «دهه‌ی مبارکه» بگویند «دهه‌ی مبارک». بامزه اینجا است که اصلا «دهه» مونث هم نبود و حتا با رعایت آن قاعده، نیازی نبود که به جای مبارک بگویند مبارکه. این همان چیزی است که به‌ش می‌گویم تلاش فخرفروشانه‌ی بی‌حاصل. فخرفروشی یا تلاش بی‌حاصل خودش عیبی ندارد. آدم حق دارد هر طور می‌خواهد رفتار کند و تا به دیگران ضرر و آسیبی نرسانده باشد، نمی‌توان از این کار بازش داشت. اما مشکل این است که وقتی من توان محدود انسانیم را در به کار بردن زبان، صرف چنین تلاش‌هایی می‌کنم، دیگر توان چندانی برای این ندارم که ارتباطم با طرف صحبتم را بهتر کنم. در واقع بیش‌تر به فکر آرایش گفتار و نوشتارم خواهم بود، تا به فکر انتقال پیام. این اگر عمومی شود، صدمه‌های جبران ناپذیری به زبان خواهد زد.
یک نکته‌ی دیگر را هم فراموش نکن. صرف و نحو زبان‌هایی که از یک خانواده هستند، شبیه هم است. چنین زبان‌هایی وقتی به هم واژه و ترکیب قرض می‌دهند، دردسر کم تری می‌کشند. خاستگاه عبارت «در رابطه با» زبان‌های هندواروپایی است که فارسی هم از همین دسته زبان‌ها است. بنا بر این، شاید وارد شدنش به فارسی چندان ترسناک نباشد. باز هم به این ماجرا خواهیم پرداخت. اما فعلا کسانی را که می‌نویسند و می‌گویند «در رابطه با» اعدام نکنیم.

آن جمله که ارسطو نگفت

نوشتن با گفتن چه فرقی دارد؟ این سوال خوبی است. جواب‌های روشنی هم دارد. مثلا «نوشتن به یاری ابزار کتابت صورت گرفته و گفتار تنها محتاج ابزارهای صوتی انسانی است.» یا این که «گفتار غیررسمی است و نوشتن رسمیت دارد.»
اما وقتی من بالای این متن می‌نویسم «درس‌هایی در نگارش» یقینا نمی‌خواهم بگویم قلم را چه‌گونه باید در دست گرفت یا غلظت مرکب چه اندازه باشد یا چه نوع کی‌بردی برای تایپ طولانی مفیدتر است. بنا بر این، آن تفاوت در ابزار تفاوت چندان مهمی نیست. از سویی دیگر هر گفتاری را می‌توان عینا خواند. کتاب‌ها را می‌خوانند و ذخیره می‌کنند. حتا کتاب‌هایی هست که از اول با خواندن پدید می‌آید. یعنی اصلا متن مکتوبی در کار نیست و پدیدآورنده‌شان می‌رود توی استودیو، هر چه می‌خواهد را می‌گوید و صدایش را ذخیره می‌کنند و ناشر هم همان صدا را تکثیر و پخش می‌کند. همان چیزی که به‌ش می‌گویند کتاب صوتی. برعکس هم ممکن است. هر گفتاری را هم می‌توان نوشت. و اگر به پیام کوتاه و چیزهایی مانند آن هم فکر کنی، می‌بینی خیلی از گفتارها هست که اصلا صدا ندارد و فقط مکتوب است.
در واقع هر حرف خودمانی‌ای را می‌توان مکتوب کرد و هر متن رسمی‌ای را می‌توان خواند، پس تفاوت در رسمیت هم فرق جدی‌ای میان نوشتن و گفتن درست نمی‌کند.
بگذریم از این که اصلا اول باید کسی معلوم کند که تفاوت «رسمی» و «غیررسمی» در چی است. گمان نکنم اگر کسی در این باره سعی کند، سعیش به جایی برسد. اگر روراست باشیم، نهایتا به این می‌رسیم که «وقتی به متنی می‌گوییم رسمی که توقع داریم جدیش بگیرند یا فکر می‌کنیم دیگری تلاش کرده است وقت پدید آوردن متن کاری کند که آن را جدی بگیرند.»
یعنی گفتن و نوشتن خودشان تفاوت چندانی ندارند، توقع ما از این که جدی بگیرندشان تفاوت‌های رایج را پدید آورده است. اما چرا؟
تصورش سخت نیست. زمانی نوشتن و ثبت کردن به یک معنا بوده است. گفتار شفاهی را نمی‌شده ثبت کرد و بنا بر این، هر زمان هر کس می‌توانسته است منکر گفتن یا شنیدنش شود، اما نوشته محو نمی‌شده یا دست کم آسان محو نمی‌شده و قابل استناد بوده است. اما امروز این تفاوت دارد کم‌رنگ‌تر می‌شود. گفتار و تصویر هم به همان دقت نوشته ثبت می‌شود و نوشته را هم به همان جدیت می‌توان تکذیب کرد. این دومی را البته بیش از پیش‌رفت علم، مدیون پیش‌رفت حقه‌بازی هستیم. اما به هر حال چنین است.
راحت اگر بگویم، گفتن با نوشتن فرق چندانی ندارد. مهم این است که آدم بتواند متن را آن طور که دوست دارد پدید بیاورد. یعنی آن «نگارش» که آن بالا نوشته‌ام، در واقع یعنی «توان پدید آوردن متن‌هایی که دوست داری».
برای این کار ابزار لازم است. این ابزار چیز عجیبی است. هم ابزار است و هم در عین حال ماده‌ی خام آفرینش متن نیز هست. این ابزار-ماده‌ی عجیب و غریب زبان است. در واقع برای این که نگارشت خوب باشد، باید بتوانی با زبان کار کنی و در متنی که می‌آفرینی به منظور خودت برسی.
اما اصلا زبان چیست؟ زبان چیز شگفت‌انگیزی است. ظاهرا تفاوت واقعی انسان با بقیه‌ی جان‌داران در همین زبان داشتن است. می‌دانی این یعنی چه؟ یعنی ما این همه ابداع و ابتکار و ساختن و پدید آوردن را مدیون زبان ایم. اگر زبان نمی‌بود، نه تمدنی بود، نه فرهنگی، نه شهری، نه کشاورزی و دام‌داری و صنعتی. مطلقا هیچ.
احتمالا این جمله‌ی مشهور ارسطو را شنیده‌ای که «انسان حیوان ناطق است».
البته ارسطو این جمله را این طور نگفته و وقتی هم گفته منظورش تعریف مفهوم انسان نبوده است. او جمله‌ی دیگری هم شبیه همین گفته که معمولا به‌ش توجه نمی‌کنند و نقلش نمی‌کنند؛ «انسان حیوان سیاسی/شهری/تمدنی است». بعد از ارسطو هم کسان بسیاری از این جمله‌های «انسان حیوان فلان است» گفته‌اند؛ مثل حیوان اقتصادی و حیوان تاریخی و چیزهای دیگر. اما ظاهرا یخ هیچ کدام از این جمله‌ها به اندازه‌ی همان «انسان حیوان ناطق است» نگرفته است.
شاید دقیقا به همین دلیل که همه‌ی آن چیزهای دیگر بر اثر زبان‌دار بودن و ناطق بودن انسان پدید می‌آیند. آن عبارت یونانی ارسطو را که در کتاب سیاست گفته است اگر با حروف فارسی بنویسیم (چون روزنامه و نرم‌افزارهایش احتمالا حروف یونانی را نمی‌شناسند، مجبورم این کار خنده‌دار را بکنم) تقریبا این طور می‌شود «زوئـُن لـُگـُن اِخـُن». کلمه‌ی اولی همان است که معنای حیوان می‌دهد و امروزه هم در zoo انگلیسی که معنای «باغ وحش» می‌دهد می‌بینیمش. کلمه‌ی آخر هم معنای همراه داشتن و با خود بردن و حمل می‌دهد. اما دعوای اصلی سر کلمه‌ی وسطی است. «حیوانی که لـُگـُن دارد». اما این لگن (یا در واقع لوگوس که به اقتضای نحو در آن عبارت لـُگـُن شده است) چیست؟ لغت‌نامه‌ها معانی زیادی برای همین یک کلمه نوشته‌اند؛ مثلا گفتار، کلمه، خرد، نطق و نسبت. برای یونانی‌ها واضح بود که این‌ها همه یک چیز است. خب البته برای آن‌ها چیزهای زیادی واضح بود. مثلا این که زئوس و بر و بچه‌ها در قله‌ی المپ نشسته‌اند و کاری ندارند جز این که به آدم‌ها حسودی کنند و بر سرشان بلا نازل کنند یا دعا و خواهششان را بشنوند.
باز هم به ماجرای عبارت ارسطو خواهم پرداخت.

وقتی تو و عنوان با هم نمی‌سازید

«روده‌درازی موقوف» این عنوان کوبنده‌ی بخش پیش بود. آن‌قدر کوبنده که نویسنده‌ی مطلب هم جا خورد و کمی چشمانش را مالید و بعد رفت سراغ آخرین نسخه‌های در دست‌رس نوشته‌اش که ببیند چرا چنین عنوانی روی مطلب گذاشته است.
نویسنده فراموش کرده بود که کار روزنامه کاری جمعی است و اگر تو عنوانی نه چندان کوبنده روی مطلبت بگذاری، کسی پیدا می‌شود که این خطای تو را درست کند و عنوان کوبنده‌ای برای متنت بیابد. هر چند که این عنوان کمی با آن‌چه تو در ذهن داری ناسازگار باشد. در واقع ممکن است تو از آن آدم‌های تی‌تیش‌مامانی‌ای باشی که فکر می‌کنند پژوهش در زبان کاری دستوری نیست، بل‌که یک‌سره توصیفی است و عنوان «روده‌درازی موقوف» از دستوری هم دستوری‌تر باشد و هویتی نسبتا نظامی داشته باشد.
به هر حال نویسنده هم از خوانندگان و هم از همکارانش عذر می‌خواهد. از همکارانش عذر می‌خواهد که عنوان‌هایی غیر محرک انتخاب می‌کند و از خواننده‌ها هم عذر می‌خواهد که با این کارش باعث می‌شود عنوان‌ها عوض شوند و نهایتا با درون‌مایه‌ی نهایی این سلسله یادداشت‌ها هم‌خوان نباشند.
حالا بیا همین سه پاراگراف بالا را نگاه کنیم. من چه کرده‌ام؟
اول. اخلاق نانوشته‌ی نگارش حکم می‌کند من چیزی درباره‌ی پشت پرده‌ی نوشتن و روزنامه، نقش دیگران، عناصر تغییردهنده و تغییرکننده ننویسم. نویسنده‌ی نوشته‌هایی که بنا است چهره‌ی آموزشی داشته باشند، از موضع معلمی می‌نویسد. طوری می‌نویسد که انگار همه چیز واضح و معلوم است و تنها باید از نگارنده (منبع دانش‌ـ‌قدرت) به خواننده (جای‌گاه اعمال دانش‌ـ‌قدرت) منتقل شود. من این حکم پنهان را ندیده گرفته‌ام. از کسانی گفته‌ام که در فراهم آوردن این نوشته و رسیدنش به دست خواننده نقش دارند، در قدرت نویسنده شریک اند، و حتا می‌توانند بر نویسنده و نوشته‌اش نیز اعمال قدرت کنند.
دوم. بر خلاف معمول سخن از قدرت و اعمال قدرت هست، اما سخن از حق و نیز از ظلم نیست. راستش من مطمئن نیستم که تغییر عنوان مطلب کار نادرستی باشد. مطمئن نیستم که من «حق» دارم چون به من «ظلم» شده است. مطمئن نیستم که آن صف‌آرایی کلاسیک حق و ناحق این‌جا فایده‌ای داشته باشد و کمکی به فهم یا آموختن چیزی کند. این شیطنت که من گفته‌ام عنوان تغییریافته عنوانی نظامی است، تنها یک شیطنت است. واقعیت این است که من نمی‌دانم که مبنای روشن این حکم که «من نسبت به مطلب حق دارم، چون من نوشته‌امش» چیست. مگر چه شده؟ کسی غرض مرا نقض کرده است؟ مگر بنا است نوشتن من عرصه‌ی غرض باشد؟
سوم. مطابق بندهای دیگری از همان قانون نانوشته، من خودم را گاه با ضمیر سوم شخص مفرد و گاه با ضمیر دوم شخص مفرد خطاب کرده‌ام و به روی خودم نیاورده‌ام که من من ام؛ همان ضمیر آشنای اول شخص مفرد. این قانون کمی مفصل‌تر است و من در پاراگراف‌های بعدی بند دیگری از این قانون را زیر پا گذاشته‌ام؛ تو را با ضمیر دوم شخص مفرد (و نه دوم شخص جمع) خطاب کرده‌ام.
می‌بینی؟ من هر کار خواسته‌ام کرده‌ام. قانون سکوت در برابر تغییر را ندیده گرفته‌ام، قانون مظلوم‌بازی را نیز ندیده گرفته‌ام، قانون ضمیرها و کاربرد احترام‌آمیزشان را هر جا که خودم خواسته‌ام رعایت کرده‌ام و هر جا خودم نخواسته‌ام نه. اما تمام این‌ها یعنی چه؟
شاید بتوان گفت قوانین نگارش دو دسته‌اند؛ آن‌هایی که مانند کاربرد احترام‌آمیز ضمیر مستقیما به مسائلی مانند اخلاق و قدرت وابسته‌اند و آن‌ها که ظاهرا تنها به زبان مربوط اند. یا اگر بخواهیم دقیق‌تر حرف بزنیم، قوانین نگارش گاه بیش‌تر به زبان مربوط اند و گاه بیش‌تر به مسائل انسانی مانند اخلاق و قدرت. اما همه‌ی این قوانین در اعمال کردن قدرت به من و توی انسان کاربر زبان، یک‌سان اند. همه‌ی این قوانین هستند، تا تو نتوانی هر کار خواستی با زبان بکنی. در عین حال واقعیت این است که هیچ کس نمی‌تواند وقت نوشتن دست تو را بگیرد یا بعد از نوشتن به زندان بیندازدت که مطابقه‌ی فعل و فاعل را یا کاربرد احترام‌آمیز افعال و ضمایر را رعایت نکرده‌ای. این یعنی تو می‌توانی هر کار دلت خواست بکنی. دیدی که. من در سه پاراگراف اول هر قانونی را که خواستم رعایت کردم و هر کدام را دوست نداشتم شکستم. تو هم می‌توانی چنین کنی. این واقعیت حضور تو در عرصه‌ی زبان است، اما تمام این واقعیت نیست. بخش دیگری از این واقعیت به این مربوط است که این اشکال گونه‌گون حضور در زبان اثرهای یک‌سانی ندارند. بر خلاف آن مثل قدیمی، نه تنها «بفرما» و «بنشین» و «بتمرگ» یک معنا ندارند، بل‌که «بنشین» در جاهای مختلف و در کنار واژه‌های دیگر معانی مختلفی به خود می‌گیرد. وقتی می‌گویی «بنشین روی صندلیت» معنای نشستن همان حالت بدنی خاص است. وقتی مجری تلویزیون می‌گوید «در این برنامه نمایش خرس در پیراهن خواب را به نقد می‌نشینیم» چندان اشاره‌ای به آن حالت بدنی خاص نمی‌کند و تنها دارد مطابق قواعد درازنویسی پی فعلی دراز و مطنطن می گردد. و وقتی دیوانه‌ای می‌گوید «غذایت را بنشین» این نشستن هیچ معنایی ندارد و تنها عرصه‌ای است برای حدس و هوش‌آزمایی که ببینیم او چه می‌خواسته است بگوید.
آن‌ها که در هر کاری پی قواعدی قطعی می‌گردند، دوست دارند اعلام کنند که هر یک از این سه کاربرد درست یا غلط است. اما این درست و غلط بودن تنها قضاوت آنان است. ساده‌تر بگویم. چیزی که معمولا من را به سمت گفتن و نوشتن جمله‌هایی شبیه جمله‌ی اول می‌برد و از جمله‌هایی شبیه دومی دور می کند و جمله‌های شبیه سومی را تقریبا از مجموعه‌ی جمله‌هایم بیرون می‌اندازد، میزان اثر جمله بر مخاطب است؛ میزان موفقیت جمله در آن‌چه از او می‌خواهم.
این «تفاوت در توانایی» ترجمه‌ی روشن آن قواعد درست و غلط در زبان است. باز در این باره بیش‌تر خواهیم گفت.

نفس‌هایی که درون ریه‌ی خود می‌کشیم

چه گفتیم؟ بنا است نوشتن یاد بگیریم. یادت هست؟ خب. می‌خواستیم ببینیم این «نگارش» چی هست. رسیدیم به این تعریف که ممکن است کسی بگوید «نوشتن یعنی به کتابت درآوردن اندیشه‌هایی که در ذهن داریم». بیا پوستش را بکنیم. اول از همه این «به کتابت درآوردن» کمی اذیت می‌کند. اصلا «به کتابت درآوردن» یعنی چه؟ گمان کنم معنای «به کتابت درآوردن» و «کتابت» یکی باشد. نه؟ پس این تعریف می‌گوید «نوشتن یعنی کتابت اندیشه‌هایی که در ذهن داریم.» اما «اندیشه‌هایی که در ذهن داریم» چه طور اندیشه‌هایی هستند؟ طور دیگر می‌پرسم. اندیشه جز ذهن جای دیگری هم دارد؟ این عبارت «اندیشه‌هایی که در ذهن داریم» شبیه عبارت «نفس‌هایی که به درون ریه‌ی خود می‌کشیم» است. قسمت دومش نوع دیگری از گفتن چیزی است که در قسمت اول نهفته است. بعد از همه‌ی این‌ها شکل ساده‌تر آن تعریف می‌شود این که «نوشتن یعنی کتابت اندیشه‌ها.» اما مگر کتابت غیر از نوشتن است؟ پس دست آخر این گیرمان می‌آید که «نوشتن یعنی نوشتن اندیشه‌ها.» چه پرت است. چرا پرت است؟
یادت هست؟ گفتم؛ گاهی سوال را رنگ می‌کنیم و به خودمان و دیگران به جای جواب می‌فروشیم. اما چرا؟ شاید چون جواب را نمی‌دانیم و دوست نداریم بگوییم «نمی‌دانم». ندانستن و خودخواهی هر دو زشتند، ترکیبشان هم زشت است. اما از این زشتی که بگذریم، بیا ببینیم روش پوشاندن این زشتی چه بود؟ ظاهرا دراز نوشتن و پیچیده نوشتن و پیچاندن خواننده، روش پنهان کردن آن نادانی و خودخواهی بود.
کم‌تر پیش می‌آید مصاحبه یا سخن‌رانی‌ای بشنوی یا مقاله‌ای بخوانی یا صحبت کسی را در جمعی ببینی و درش ردی از این دراز و پیچیده نوشتن و گفتن‌ها نیابی. یعنی مردم همه نمی‌دانند و خودخواهند؟ دانستن و خضوع هم کم و بیش بین مردم هست. ماجرا این است که مردم فکر می‌کنند دراز و پیچیده گفتن و نوشتن لازم است و اگر کسی نتواند چنین بگوید و بنویسد، چیزی کم دارد؛ بی‌سواد یا کم‌سواد است.
«ظاهرا در بخش اول این نوشته کاستی‌هایی توسط این جانب پدید آمده است که بدینوسیله از تمامی خوانندگان محترم پوزش می‌طلبم.» حدود بیست کلمه را ردیف کرده‌ام که چه بگویم؟ بگویم «در نوشته‌ی اولی خطا کردم، ببخشید.» با شش کلمه می‌شود این را گفت. وقتی این را دراز می‌نویسی یا می گویی، داری بیش از سیصد درصد واژه و وقت و انرژی صرف می‌کنی. این دویست و چند درصد اضافه تنها به این کار می‌آیند که از نام تو در برابر تهمت بی‌سوادی و کم‌سوادی حمایت کنند. زیاد نیست؟ و واقعا این که چنین نگویی و ننویسی نشان این است که سواد نداری؟ سعدی خوانده‌ای؟ نوشته «هندویی نفت‌اندازی همی‌آموخت. حکیمی گفت تو را که خانه نیین است، بازی نه این است.» حالا با آداب درازنوشتن این را باید چه طور بنویسم که به نظر باسواد بیایم؟ احتمالا شبیه این که «مرد سارقی مشغول فراگیری فنّ انداختن پارچه‌های مشتعل نفتی به منظور آتش زدن خانه‌ی مردم بود. حکیمی از این امر مطلع شد و او را مخاطب قرار داده و گفت هیچ می‌دانی که خانه‌ی خود تو از جنس نی است و بسیار زود مشتعل می‌گردد؟ فکر نمی‌کنی ترویج این‌گونه کارها در نهایت به نفع آن قشر از جامعه نیست که همانند خود تو در خانه‌های فقیرانه‌ای از جنس بوریا زندگی می‌کنند؟ از یاد نبر که تو خود یکی از آن‌ها هستی.» نوشته‌ی سعدی زیبا و کم‌تر از بیست کلمه است و نوشته‌ی من زشت و دراز و حدود هشتاد کلمه. باسواد بودن این است؟ بیا بی‌سواد باشیم.
اصلا وقتی تو داری همه‌ی حواست را صرف این می‌کنی که جمله‌ات را کش بدهی و پیچ و تاب بدهی، دیگر نمی‌توانی فرصت و حواس و توان محدودت را صرف اصل حرفت کنی. نوشته بود «از ساکنان محترم مجموعه‌ی مسکونی خواهشمند است از بازی کردن فرزندان دلبندتان با آسانسور اکیدا خودداری فرمایید.» فکر می‌کنی «خودداری کردن» یا به قول او «خودداری فرمودن» از «بازی کردن کودکان» ترکیب درست یا قشنگی است؟ می‌خواهد بگوید «نگذارید بچه‌ها با آسانسور بازی کنند.»
بچه که بودم در پمپ بنزین‌ها جمله‌ای می‌دیدم که کابوس من نوسواد بود. نمی‌توانستم بخوانم و بفهممش. «استعمال دخانیات اکیدا ممنوع». بنا است این پیام صریحی باشد که خطر کشیدن سیگار و چیزهای دیگر را نشان بدهد. این طور است؟ این یکی چه طور است؟ «خطر! چیزی دود نکنید.» همان اندازه است، اما بسیار صریح‌تر است. نه؟
چه خسته‌کننده شده‌ام. دو هفته است می‌نویسم و تو می‌خوانی و بنا است ببینیم نوشتن چی است. به همه چیز انگار می‌رسیم جز معنای نوشتن. می‌دانی چرا؟ شاید چون نوشتن مفهوم پیچیده‌ای است؛ شاید چون جنبه‌ها و حواشی زیادی دارد، شاید چون این جنبه‌ها و حواشی از خود مفهوم نوشتن معلوم‌تر و روشن‌ترند و می توانیم راحت‌تر درباره‌شان حرف بزنیم.
اما یک چیز را ندیده نگیریم، امروز گه‌گاه میان حرف از نوشتن، از گفتن و مصاحبه و سخن‌رانی هم حرف زدیم. احساس بدی هم نکردیم. انگار این «مکتوب کردن» و «بصری کردن» چندان هم در آنچه به‌ش می‌گوییم نوشتن اثر عمده‌ای ندارد. عجیب نیست؟
باز به این خواهیم پرداخت.
بنا است این‌جا چه کنیم؟ بنا است نوشتن یاد بگیریم؛ با نوشته‌ها سر و کله بزنیم، زیر و بالاشان کنیم، ببینیم اگر این طور نبودند و طور دیگری بودند چه می‌شدند. مثل وقتی که تمرین می‌کنی و عضله‌هایت را قوی می‌کنی برای دویدن، برای مشت زدن، یا هر کار دیگری، این‌جا هم بنا است تمرین کنیم برای نوشتن. تمرین کنیم که دستمان قوی شود و خوب بنویسیم.
این تمرین‌ها البته کمی مقدمات و حواشی نظری هم دارد. شاید این مقدمات و حواشی هم در آن تمثیل، مثل برنامه‌ی غذایی‌ای باشد که مربی می‌دهد. هر چه هست، لازم است؛ دید می‌دهد، کمکمان می‌کند که ببینیم چه می‌خواهیم و چه داریم و چه می‌توانیم بکنیم.
اولین سوال این است که این «نگارش»، یا ساده‌ترش «نوشتن»، چی است؟
خیال همه‌مان را راحت کنم. این درس‌ها بیش از این که جواب سوال باشد، خود سوال‌های ما است. آن‌قدر که یک سوال خوب چیز یاد می‌دهد، جواب قطعی و نهایی یادمان نمی‌دهد. فرض کن پی خانه‌ی دوستت می‌گردی. آن فیلم معروف را که یادت هست؟ نشانی‌ای دستت است که کمی گنگ و مبهم است. به هر کوچه سری می‌کشی و سوالکی می‌پرسی. این سر کشیدن‌ها تجربه است، آشنایی است، صاف به خانه‌ی دوست نمی‌بردت، اما جاهای بسیاری را نشانت می‌دهد. این بخت خوشی است. اگر صاف به خانه‌ی دوست می‌رفتی، از دیدن این همه جا و این همه دوست بالقوه محروم می‌ماندی.
سوال مثل آن نشانی مبهم است. سرگردانمان می‌کند و ما در این سرگردانی بسیار چیزها خواهیم آموخت. اما جواب به ما تنها یک چیز می‌آموزد. جواب سرگردانی‌ای ندارد. همین سوال را ببین. خواستیم ببینیم نگارش چی است. در اولین تلاش به این رسیدیم که «من به سوال می‌گویم درس، نه به جواب». خواستیم معنای جزء دوم ترکیب «درس‌هایی در نگارش» را بیابیم، اما ناخودآگاه به جزء اول رسیدیم. این اولین کوچه بود.
به سوال برگردیم. نگارش چی است؟ گاهی وقتی سوالی از کسی می‌پرسیم، جوابش را با یک کلیشه، یک قالب از پیش تعیین شده، شروع می‌کند. مثلا می‌گوید «نگارش عبارت است از...». من دوست دارم همین جا بگویمش «نگارش عبارت نیست». این شیطنت با واژه‌ها گاهی مفید است. بیا دوباره نگاه کنیم. چرا او می‌گوید «نگارش عبارت است از...»؟ معمولا آدم کلیشه‌ها را به کار می‌برد تا خودش را از رنج آفریدن خلاص کند. مثل کسی که حوصله ندارد منظره یا چهره‌ی خوبی برای نقاشی پیدا کند و از منظره یا چهره‌ای که نقاش دیگری کشیده نسخه برمی‌دارد. با این کار نه فقط منظره و چهره که نگاه آن دیگری را نیز وام می‌گیرد. وقتی کسی در حرف‌ها و نوشته‌هایش کلیشه‌ به کار می‌برد، چنین می‌کند. در انرژی خودش صرفه‌جویی می‌کند، اما ما را هم از دیدن خلاقیت‌های احتمالی خودش محروم می‌کند. به کار بردن کلیشه‌ها شریک شدن در یک هویت جمعی است، این شریک شدن بهایی دارد، از دست دادن پاره‌ای از هویت فردی.
وقتی او می‌گوید «نوشتن عبارت است از...» دارد من و توی شنونده را از هویت فردی خودش محروم می‌کند. اما اتفاقا این هویت فردی همان چیزی است که ما به آن نیاز داریم. اغلب آن‌ها که چیزی پدید آوردند یا نگاه مفیدی به ما هدیه دادند، عاصیانی بودند که گاه از جماعت کناره گرفتند و گاه جماعت تحملشان نکرد و حذفشان کرد. کم‌تر کار ارزش‌مندی را در زمان خودش قدر دانسته‌اند. کمی خودم بودن و خودت بودن و خودش بودن، ضرری نمی‌زند و گاه منافع زیادی هم دارد.
بگذریم. هنوز در خم کوچه‌ی سوال اول مانده‌ایم. نگارش چی است؟ یکی می‌گوید «نگارش همان نوشتن است.» این حرف درستی است. نگارش همان نوشتن است. اما سوال باز هم سر جای خودش است. نوشتن چی است؟ گاه ما سوال را رنگ می‌کنیم و جای جواب می‌فروشیم. از قبل هم می‌دانستیم نگارش همان نوشتن است؛ و این هیچ اطلاع و دانش و نگاه نوی به ما نمی‌دهد. همه چیز در همان حال پیشین است. اما یک لحظه شاید من و تو گول خوردیم. فکر کردیم می‌دانیم نگارش چی است. یا فکر کردیم نوری به مساله تابید و جوابش را روشن کرد.
می‌بینی؟ گاهی جواب کاملا درست است، اما فایده ندارد. پیدا کردن جواب مفید آسان نیست.
نوشتن چی است؟ وقتی سوال ساده می‌شود، واژه‌های سوال ساده‌تر می‌شوند، رنگ و لعابش کم‌تر می‌شود، ترس من و تو ازش می‌ریزد. واقعا هم نگارش کمی ترس‌ناک است، اما نوشتن ترس‌ناک نیست. حتی کمی دم دستی به نظر می‌رسد. این هم خوب است و هم بد. خوبیش این است که وقتی از سوال نترسیم، می‌توانیم بی‌دغدغه و ترس به‌ش فکر کنیم. بدیش هم این است که وقتی از سوال نترسیم، جدی نمی‌گیریمش. انبوهی جواب‌های دهن‌پرکن بی‌معنا برایش فراهم می‌کنیم. انگار قاعده‌ی ترس همیشه دوسویه است، اگر من و تو از سوال نترسیم، سعی می‌کنیم جواب‌های بی‌معنی یا کم معنی یا بی‌فایده و ترس‌ناک بدهیم. مثلا این یکی را ببین «نوشتن یعنی به کتابت درآوردن اندیشه‌هایی که در ذهن داریم».
هفته‌ی بعد کمی با این تعریف کار خواهیم داشت.