یادت هست چه شد؟ آقای بارت رفت در کالژ دو فرانس «درس» بدهد و آنجا از قدرت بد گفت و گفت زبان با قدرت ربطهایی دارد و انگلی است که با زندگی بشری پیوند خورده است و در زبان پدید میآید و از این حرفها. اگر بارت را نشناسی یا ندانی دنیای بارت چه دنیایی است، شاید فکر کنی عجب آدم باهوشی بوده و عجب حرفهای عجیب و غریبی بلد بوده است این بارت. البته بارت خیلی باهوش و نابغه بوده، اما این حرفها یکباره از او صادر نشده و سابقهای هم داشته است.
اگر عصبانی نمیشوی، یک نگاهی بیندازیم به سابقهی داستان، ببینیم از کجا این داستان شروع شد.
در سال 1884 در لهستان پسری به دنیا آمد که اسمش را گذاشتند برانیسلاو. این برانیسلاو پسر آقایی بود به نام مالینفسکی و در آن زمان هیچ کس خواب هم نمیدید که پسرک برای خودش کسی شود و مردمشناسی را چنان متحول کند که بعدها بگویند او پایهگذار مردمشناسی مدرن بوده است. تا قبل از این که برانیسلاو برای خودش کسی شود، هر کس میخواست برود دنبال مردمشناسی کم و بیش یک روش میشناخت. یک دسته کاغذ و چند مداد تیز برمیداشت و میرفت یک گوشه مینشست و تاملات خودش را مکتوب میکرد. اما این آقای مالینفسکی یک ایدهای داشت که به نظر من و تو خیلی هم بدیهی است، اما واقعا پیش از او کسی این اصل بدیهی را قبول نداشت. این اصل بدیهی این است که برای مردمشناسی باید راه بیفتی بروی بین مردم، نگاهشان کنی، پیشفرضهایت را زمین بگذاری و بهجای آنها یادداشت برداری و سعی کنی بفهمی دنیا دست کیست و این مردم (یا آدم) که قرار است بشناسیش کی و چی است.
برانیسلاو علاوه بر این ایده یک خصوصیت شگفتانگیز دیگر هم داشت، اهل لاف زدن نبود. وقتی گفت باید رفت بین مردم زندگی کرد و یادداشت برداشت، همین ایدهی خودش را جدی گرفت و راه افتاد و رفت یادداشت بردارد. سال 1914 رفت به اقیانوس آرام، چند تا جزیره و قبیلهی بکر را در گینهی نو نشان کرد و رفت بین مردمشان زندگی کرد. این کارها تا سال 1918 طول کشید. در این چهار سال او دو سال جدی و موثر (از 1915 تا 1918) کار کرد و یادداشت برداشت و با همین یادداشتها کلا زیر و روی مردمشناسی را به هم ریخت و مردمشناسی نو را پایهریزی کرد. مالینوفسکی در میان مردم جزایر تروبریاند چیزها دید که به هیچ عقلی جور درنمیآمد. و چون خوشبختانه بیماری تبشیر نداشت، به جای این که بیفتد دنبال این که مردم تروبریاند را عاقل کند، با دقت یادداشت برداشت و بعد هم سالها به این فکر میکرد که چرا اینها با بقیه فرق دارند.
حالا چه فرقی؟ تروبریاندیها از نظر روابط اقتصادی که خیلی عجیب و غریب بودند. به جای معامله کردن و بدهبستان، بنیان روابط اقتصادیشان را بر یک نظام ِ دادن و ستاندن هدیه استوار کرده بودند. (الان است که اقتصاددانها بیانیه بدهند و بگویند این حرف ها چرت و دروغ است و نظام عرضه و تقاضا است که اقتصاد را میگرداند. تا حدی درست میگویند. کمی صبر کنی، میبینی که بیراه نمیگویند).
از لحاظ روابط ازدواجی هم که این مردم از غیر قابل پیشبینیترینها هم وحشتناکتر بودند. ازدواجهای معقول برایشان نامعقول بود و ازدواجهای نامعقول برایشان معقول. کاش فقط همین بود. بعضی از محارم بودند که ازدواج با آنها از نظر این مردم خیلی خوب بود، اما نباید اصلا این را به زبان میآوردند و به زبان آوردنش خیلی بد بود. حالا بیا و درستش کن. خب اگر گفتن بد است، لابد عمل کردنش هم بد است، اگر عمل کردنش خوب است، پس گفتنش چه عیب دارد؟ همین است که میگویم این مردم نامعقول بودند.
مالینفسکی مدتها به این «چرا» فکر میکرد و سعی میکرد دلیلش را بیابد. او به فرهنگ، اقتصاد و بسیاری چیزهای دیگر فکر کرد و میزان اثر هر یک از اینها را در نامعقول شدن این مردم سنجید و در مقالات و پژوهشهای بعدیش در این مورد نوشت.
اما داستان با پژوهشهای مالینفسکی تمام نشد. در واقع مالینفسکی چند میراث گردنکلفت از خودش به جا گذاشت.
یک. پژوهش میدانی. همین که به جای تاملات بروی میان مردم و درست نگاه کنی.
دو. یادداشتهای گینهی نو. همانها که تویش از این اخلاقهای نامعقول مردم جزایر نوشته بود و همه چیز انسانشناسی را به هم ریخته بود.
سه. روش پیگیرانهی بررسی که یادداشتها را رها نکرد و کوشید با کمک علوم دیگر تکلیف این یادداشتها را روشن کند و به قول امروزیها بفهمدشان.
آقای مالینفسکی در سال 1942 خسته شد و از دنیا رفت. و کار یادداشتها و تعیین تکلیفشان ماند روی زمین. بعد از او دیگرانی باید میآمدند و تکلیف یادداشتها و فهمشان را روشن میکردند. اما این ها چه ربطی به نگارش داشت؟ این دیگران را هفتهی بعد میشناسیم و میبینیم اصلا کل هنر این مردم همین است که ربط مالینفسکی را به نگارش و خطابهی بارت در کالژ دو فرانس معلوم کنند.
اگر عصبانی نمیشوی، یک نگاهی بیندازیم به سابقهی داستان، ببینیم از کجا این داستان شروع شد.
در سال 1884 در لهستان پسری به دنیا آمد که اسمش را گذاشتند برانیسلاو. این برانیسلاو پسر آقایی بود به نام مالینفسکی و در آن زمان هیچ کس خواب هم نمیدید که پسرک برای خودش کسی شود و مردمشناسی را چنان متحول کند که بعدها بگویند او پایهگذار مردمشناسی مدرن بوده است. تا قبل از این که برانیسلاو برای خودش کسی شود، هر کس میخواست برود دنبال مردمشناسی کم و بیش یک روش میشناخت. یک دسته کاغذ و چند مداد تیز برمیداشت و میرفت یک گوشه مینشست و تاملات خودش را مکتوب میکرد. اما این آقای مالینفسکی یک ایدهای داشت که به نظر من و تو خیلی هم بدیهی است، اما واقعا پیش از او کسی این اصل بدیهی را قبول نداشت. این اصل بدیهی این است که برای مردمشناسی باید راه بیفتی بروی بین مردم، نگاهشان کنی، پیشفرضهایت را زمین بگذاری و بهجای آنها یادداشت برداری و سعی کنی بفهمی دنیا دست کیست و این مردم (یا آدم) که قرار است بشناسیش کی و چی است.
برانیسلاو علاوه بر این ایده یک خصوصیت شگفتانگیز دیگر هم داشت، اهل لاف زدن نبود. وقتی گفت باید رفت بین مردم زندگی کرد و یادداشت برداشت، همین ایدهی خودش را جدی گرفت و راه افتاد و رفت یادداشت بردارد. سال 1914 رفت به اقیانوس آرام، چند تا جزیره و قبیلهی بکر را در گینهی نو نشان کرد و رفت بین مردمشان زندگی کرد. این کارها تا سال 1918 طول کشید. در این چهار سال او دو سال جدی و موثر (از 1915 تا 1918) کار کرد و یادداشت برداشت و با همین یادداشتها کلا زیر و روی مردمشناسی را به هم ریخت و مردمشناسی نو را پایهریزی کرد. مالینوفسکی در میان مردم جزایر تروبریاند چیزها دید که به هیچ عقلی جور درنمیآمد. و چون خوشبختانه بیماری تبشیر نداشت، به جای این که بیفتد دنبال این که مردم تروبریاند را عاقل کند، با دقت یادداشت برداشت و بعد هم سالها به این فکر میکرد که چرا اینها با بقیه فرق دارند.
حالا چه فرقی؟ تروبریاندیها از نظر روابط اقتصادی که خیلی عجیب و غریب بودند. به جای معامله کردن و بدهبستان، بنیان روابط اقتصادیشان را بر یک نظام ِ دادن و ستاندن هدیه استوار کرده بودند. (الان است که اقتصاددانها بیانیه بدهند و بگویند این حرف ها چرت و دروغ است و نظام عرضه و تقاضا است که اقتصاد را میگرداند. تا حدی درست میگویند. کمی صبر کنی، میبینی که بیراه نمیگویند).
از لحاظ روابط ازدواجی هم که این مردم از غیر قابل پیشبینیترینها هم وحشتناکتر بودند. ازدواجهای معقول برایشان نامعقول بود و ازدواجهای نامعقول برایشان معقول. کاش فقط همین بود. بعضی از محارم بودند که ازدواج با آنها از نظر این مردم خیلی خوب بود، اما نباید اصلا این را به زبان میآوردند و به زبان آوردنش خیلی بد بود. حالا بیا و درستش کن. خب اگر گفتن بد است، لابد عمل کردنش هم بد است، اگر عمل کردنش خوب است، پس گفتنش چه عیب دارد؟ همین است که میگویم این مردم نامعقول بودند.
مالینفسکی مدتها به این «چرا» فکر میکرد و سعی میکرد دلیلش را بیابد. او به فرهنگ، اقتصاد و بسیاری چیزهای دیگر فکر کرد و میزان اثر هر یک از اینها را در نامعقول شدن این مردم سنجید و در مقالات و پژوهشهای بعدیش در این مورد نوشت.
اما داستان با پژوهشهای مالینفسکی تمام نشد. در واقع مالینفسکی چند میراث گردنکلفت از خودش به جا گذاشت.
یک. پژوهش میدانی. همین که به جای تاملات بروی میان مردم و درست نگاه کنی.
دو. یادداشتهای گینهی نو. همانها که تویش از این اخلاقهای نامعقول مردم جزایر نوشته بود و همه چیز انسانشناسی را به هم ریخته بود.
سه. روش پیگیرانهی بررسی که یادداشتها را رها نکرد و کوشید با کمک علوم دیگر تکلیف این یادداشتها را روشن کند و به قول امروزیها بفهمدشان.
آقای مالینفسکی در سال 1942 خسته شد و از دنیا رفت. و کار یادداشتها و تعیین تکلیفشان ماند روی زمین. بعد از او دیگرانی باید میآمدند و تکلیف یادداشتها و فهمشان را روشن میکردند. اما این ها چه ربطی به نگارش داشت؟ این دیگران را هفتهی بعد میشناسیم و میبینیم اصلا کل هنر این مردم همین است که ربط مالینفسکی را به نگارش و خطابهی بارت در کالژ دو فرانس معلوم کنند.
No comments:
Post a Comment