9.8.07

آن جمله که ارسطو نگفت

نوشتن با گفتن چه فرقی دارد؟ این سوال خوبی است. جواب‌های روشنی هم دارد. مثلا «نوشتن به یاری ابزار کتابت صورت گرفته و گفتار تنها محتاج ابزارهای صوتی انسانی است.» یا این که «گفتار غیررسمی است و نوشتن رسمیت دارد.»
اما وقتی من بالای این متن می‌نویسم «درس‌هایی در نگارش» یقینا نمی‌خواهم بگویم قلم را چه‌گونه باید در دست گرفت یا غلظت مرکب چه اندازه باشد یا چه نوع کی‌بردی برای تایپ طولانی مفیدتر است. بنا بر این، آن تفاوت در ابزار تفاوت چندان مهمی نیست. از سویی دیگر هر گفتاری را می‌توان عینا خواند. کتاب‌ها را می‌خوانند و ذخیره می‌کنند. حتا کتاب‌هایی هست که از اول با خواندن پدید می‌آید. یعنی اصلا متن مکتوبی در کار نیست و پدیدآورنده‌شان می‌رود توی استودیو، هر چه می‌خواهد را می‌گوید و صدایش را ذخیره می‌کنند و ناشر هم همان صدا را تکثیر و پخش می‌کند. همان چیزی که به‌ش می‌گویند کتاب صوتی. برعکس هم ممکن است. هر گفتاری را هم می‌توان نوشت. و اگر به پیام کوتاه و چیزهایی مانند آن هم فکر کنی، می‌بینی خیلی از گفتارها هست که اصلا صدا ندارد و فقط مکتوب است.
در واقع هر حرف خودمانی‌ای را می‌توان مکتوب کرد و هر متن رسمی‌ای را می‌توان خواند، پس تفاوت در رسمیت هم فرق جدی‌ای میان نوشتن و گفتن درست نمی‌کند.
بگذریم از این که اصلا اول باید کسی معلوم کند که تفاوت «رسمی» و «غیررسمی» در چی است. گمان نکنم اگر کسی در این باره سعی کند، سعیش به جایی برسد. اگر روراست باشیم، نهایتا به این می‌رسیم که «وقتی به متنی می‌گوییم رسمی که توقع داریم جدیش بگیرند یا فکر می‌کنیم دیگری تلاش کرده است وقت پدید آوردن متن کاری کند که آن را جدی بگیرند.»
یعنی گفتن و نوشتن خودشان تفاوت چندانی ندارند، توقع ما از این که جدی بگیرندشان تفاوت‌های رایج را پدید آورده است. اما چرا؟
تصورش سخت نیست. زمانی نوشتن و ثبت کردن به یک معنا بوده است. گفتار شفاهی را نمی‌شده ثبت کرد و بنا بر این، هر زمان هر کس می‌توانسته است منکر گفتن یا شنیدنش شود، اما نوشته محو نمی‌شده یا دست کم آسان محو نمی‌شده و قابل استناد بوده است. اما امروز این تفاوت دارد کم‌رنگ‌تر می‌شود. گفتار و تصویر هم به همان دقت نوشته ثبت می‌شود و نوشته را هم به همان جدیت می‌توان تکذیب کرد. این دومی را البته بیش از پیش‌رفت علم، مدیون پیش‌رفت حقه‌بازی هستیم. اما به هر حال چنین است.
راحت اگر بگویم، گفتن با نوشتن فرق چندانی ندارد. مهم این است که آدم بتواند متن را آن طور که دوست دارد پدید بیاورد. یعنی آن «نگارش» که آن بالا نوشته‌ام، در واقع یعنی «توان پدید آوردن متن‌هایی که دوست داری».
برای این کار ابزار لازم است. این ابزار چیز عجیبی است. هم ابزار است و هم در عین حال ماده‌ی خام آفرینش متن نیز هست. این ابزار-ماده‌ی عجیب و غریب زبان است. در واقع برای این که نگارشت خوب باشد، باید بتوانی با زبان کار کنی و در متنی که می‌آفرینی به منظور خودت برسی.
اما اصلا زبان چیست؟ زبان چیز شگفت‌انگیزی است. ظاهرا تفاوت واقعی انسان با بقیه‌ی جان‌داران در همین زبان داشتن است. می‌دانی این یعنی چه؟ یعنی ما این همه ابداع و ابتکار و ساختن و پدید آوردن را مدیون زبان ایم. اگر زبان نمی‌بود، نه تمدنی بود، نه فرهنگی، نه شهری، نه کشاورزی و دام‌داری و صنعتی. مطلقا هیچ.
احتمالا این جمله‌ی مشهور ارسطو را شنیده‌ای که «انسان حیوان ناطق است».
البته ارسطو این جمله را این طور نگفته و وقتی هم گفته منظورش تعریف مفهوم انسان نبوده است. او جمله‌ی دیگری هم شبیه همین گفته که معمولا به‌ش توجه نمی‌کنند و نقلش نمی‌کنند؛ «انسان حیوان سیاسی/شهری/تمدنی است». بعد از ارسطو هم کسان بسیاری از این جمله‌های «انسان حیوان فلان است» گفته‌اند؛ مثل حیوان اقتصادی و حیوان تاریخی و چیزهای دیگر. اما ظاهرا یخ هیچ کدام از این جمله‌ها به اندازه‌ی همان «انسان حیوان ناطق است» نگرفته است.
شاید دقیقا به همین دلیل که همه‌ی آن چیزهای دیگر بر اثر زبان‌دار بودن و ناطق بودن انسان پدید می‌آیند. آن عبارت یونانی ارسطو را که در کتاب سیاست گفته است اگر با حروف فارسی بنویسیم (چون روزنامه و نرم‌افزارهایش احتمالا حروف یونانی را نمی‌شناسند، مجبورم این کار خنده‌دار را بکنم) تقریبا این طور می‌شود «زوئـُن لـُگـُن اِخـُن». کلمه‌ی اولی همان است که معنای حیوان می‌دهد و امروزه هم در zoo انگلیسی که معنای «باغ وحش» می‌دهد می‌بینیمش. کلمه‌ی آخر هم معنای همراه داشتن و با خود بردن و حمل می‌دهد. اما دعوای اصلی سر کلمه‌ی وسطی است. «حیوانی که لـُگـُن دارد». اما این لگن (یا در واقع لوگوس که به اقتضای نحو در آن عبارت لـُگـُن شده است) چیست؟ لغت‌نامه‌ها معانی زیادی برای همین یک کلمه نوشته‌اند؛ مثلا گفتار، کلمه، خرد، نطق و نسبت. برای یونانی‌ها واضح بود که این‌ها همه یک چیز است. خب البته برای آن‌ها چیزهای زیادی واضح بود. مثلا این که زئوس و بر و بچه‌ها در قله‌ی المپ نشسته‌اند و کاری ندارند جز این که به آدم‌ها حسودی کنند و بر سرشان بلا نازل کنند یا دعا و خواهششان را بشنوند.
باز هم به ماجرای عبارت ارسطو خواهم پرداخت.

No comments: